از تو به تو



 خواب دیدم.

آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.

تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم.

 

پ.ن:

خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.


چشم هامو می بندم

باز می کنم

 باریکه های نور از بین شاخ و برگ درخت های تپه ی پشتی پارک طالقانی به چشم من می ریزن.

سرمو می چرخونم به سمتی که تو دراز کشیدی

تو چشم هاتو بستی

جمله ای که یادم نیست برای تو گفتمش یا فقط توی دلم زمزمه کردم "کاش دنیا همین جا تموم بشه؛ همین الان."

 

پ.ن:

حکما که وقتی چشم هاتو بسته بودی جایی خیلی دور از من بازشون کرده بودی وگرنه دنیا بعد از اون لحظه نمی تونست وجود داشته باشه اگه تو هم با من بودی وقتی گفتم "کاش دنیا همین جا."



 از فرداشبِ همان شبی که درباره ی شب تاب ها گفتم یکی یکی گم شدند!
از فرداشبِ همان شب، هر شب که می نشینم لب پنجره و پیِ شب تاب هایِ توی آسمان میگردم و بعد همین ها ک نزدیک ترند و در همسایگی، می بینم ک یک به یک دارند ناپیدا می شوند شب تاب ها! و هر شب کم رنگ تر می شود ردّ نورهای جامانده شان.
امشب توی پنجره های روبرویی دیگر خبری از شب تاب های طبقه ی چهارم و سوم ساختمان دست راست و پنجره سوم از سومین ساختمان دست چپ و حتی همین دخترک همسایه ی پنجره سوم از ساختمان روبرو که هیچوقت ندیدمش هم نیست! 
نمی دانم چه شدند، نگرانشان هستم، نکند جایی رفته اند و توی راه برگشت گم شده باشند و .
کاش لااقل اگر ردّ نور را نمی بینند آن را بشنوند و  پیدا کنند راه خانه را و برگردند.
کاش این مهربان پر از نور را که توی تاریکی و بی نوری مطلق اینطور ندا می دهد بشنوند.
"توکلت علی الحی الذی لا یموت والحمد لله الذی ولم یتخذ صاحبه و لا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک و لم یکن لا ولی من الذل و کبره تکبیراً."
آه چقدر غصه باید بنشیند به دلم که همین دلخوشی ام را چند شبی است که دریغ کرده اند از گوش های در حسرتِ شنیدنِ نورم.
حالا باید غصه ی گم شدنِ صدای نور را هم به دل بکشم.
 - این یک ماه تموم شد و من نفهمیدم تو این همه پای اون پنجره تماشای چی نشستی توی تاریکی؟
 + مامان! چرا دیگه صدای اذان مسجد نمیاد؟
 - نمیاد! انقدر که از توی تلویزیون اذان شنیدیم نفهمیدم صدای اذان مسجد نمیاد!
 + : |
 - خب حالا چه فرقی می کنه دختر! اذان اذانه از توی تلویزیون بشنوی یا از مسجد!
 + . ( فرق می کنه، فرق می کنه؛ پس شب تاب های گم شده چجور راه خونه رو پیدا کنن ؟ )


فکر.میکند:
شاید احتمالش هست که بساطِ مهمانی تمام شده و جمع کرده اند و رفته اند و من دیر رسیده ام و منتظرم که صاحب خانه سفره ای گشاید و پذیرایی کند از مهمان ناخوانده ای که دیر آمده!



 چرا از هوایی که نفس می کشم نمی ری؟

چرا از لحظه های خوابم نمی ری؟

چرا توی بیداری ولم نمی کنی؟

چرا وقت راه رفتن زیر بارون تنهام نمی زاری؟

چرا توی شلوغی بازار گُمَم نمی کنی؟

چرا پشت چراغ قرمز توی اتوبوس توی مترو روی صندلی منو جا نمی زاری و بری؟

چرا موقع تماشای تلویزیون از جلو چشمام محو نمی شی؟

چرا سر سفره ی شام قهر نمی کنی که بری برای همیشه؟

چرا من رو نمی بری خاک کنی و بری به زندگیت برسی؟

چرا از ذهنم از فکرم از مغزم از قلبم از نفس کشیدنم از روحم از درونم چرا از من بیرون نمی ری؟

چی می خوای از جان یه مُرده که ادای زنده هارو درمیاره؟


ب.ن:

این تویی که در من گرفتار شدی یا منم که در دورترین حالت ممکن نسبت به تو، زندانیِ توام؟



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پویش اخلاقی مرجع فنی تخصصی مشاوره و فروش رنگ استخری و عایق استخر تعمیرکار شما سوم ابتدایی برگزاری مسابقات کالاف دیوتی موبایل یادگیری زبان انگلیسی موسیقی نرم افزار مدیریت ساختمان هومتیک مشاوره خرید اهن اینورتر و درایو